۱۲ مرداد ۱۳۸۸

حس بد دانستن

بعضي از اوقات اتفاق‌هايي در اطراف آدم مي‌افتد كه نمي‌داند چه بگويد!
دوستي دارم كه خاله‌اش، بچه‌اي را از پرورش‌گاه آورده و به خوبي و خوشي اين بچه را بزرگ كرده است اما حالا كه بچه به سن و سالي رسيده است كه عقلش نسبتاً خوب كار مي‌كند احساس عذاب وجدان پدر و مادري كه دروغ گفته‌اند يا اصلاً چيزي نگفته‌اند فوران كرده است و ظاهراً امروز صبح بچه خبردار شده است كه چندين سال است كه با پدر و مادر واقعي خود زندگي نمي‌كند، هر چند كه اين خانم و آقا به مراتب بيشتر و بهتر از پدر و مادر ژنتيكي‌اش به اين پسر محبت كرده‌اند.
داستان از اينجا شروع شده است كه خاله دوست ما در مراجعه به پزشك متوجه شده است كه دچار بيماري سرطان است و ديگر چند ماهي بيشتر زنده نخواهد ماند و خواسته است كه ناگفته‌ها را بگويد، اما از وقتي كه اين اين ناگفته‌ها گفته شده است تمام فاميل از صبح امروز در پارك، پاسگاه و ... به دنبالش مي‌گردند.
اين پسر بايد احساس خيلي بدي داشته باشد شايد وقتي چيزي را بداني كه نبايد بداني چنين احساسي داشته باشي.
اصولاً آدم‌ها از دانسته‌هاي خويش بيشتر رنج مي‌برند تا از ندانسته‌هايشان.