۲۲ آذر ۱۳۸۷

فرزند پنجم - دوريس ليسنگ

امروز كتاب فرزند پنجم اثر خانم دوريس لسينگ برنده نوبل ادبيات سال 2007 را خواندم، اين خانم انگليسي متولد سال 1919 كرمانشاه است و تا 6 سالگي در اين مملكت گل و بلبل‌مان زندگي مي‌كرده و بعد از آن به همراه خانواده خود به زيمباوه كنوني مي‌رود و الان هم در سن 89 سالگي در لندن زندگي مي‌كند. البته در گفتگويي كه با هرالدتربيون داشته از اين مملكتي كه در آن به دنيا آمده ابراز انزجار كرده است كه گفتگويش را مي‌توانيد در اينجا بخوانيد.

رمان داستان دوست‌داشتني در ژانر وحشت از يك خانواده انگليسي علاقه‌مند به داشتن بچه‌هاي زياد است و چهار بچه اول آنها طبيعي‌اند و فرزند پنجم (بن) داراي مشكلات جسمي و فكري است. نحوه برخورد آدم‌ها با اين بچه (بن)، عكس‌العمل‌ها و تلاش‌ها نافرجام و گاهاً پيروزمندانه در تربيب اين بچه، باعث مي‌شود كه حتماً اين داستان را تا انتها دنبال كنيم.
داستان از نحوه آشنايي ديويد و هريت در يك ميهاني شروع مي‌شود و تا نيمه‌هاي كتاب نحوه شروع زندگي مشترك و به دنيا آمدن چهار بچه‌شان را شامل مي‌شود و در نيمه دوم داستان با دنيا آمدن فرزند پنجم (بن)، داستان شكل ديگري به خود مي‌گيرد. نحوه برخورد اطرافيان، بچه‌ها، ديويد و هريت با اين بچه جالب است، پدر و مادر در جايي تصميم مي‌گيرند كه بچه را به يك آسايشگاه بسپارند و همه راضي مي‌شوند و خوشحال از اين داستان، اما باز هم هريت (مادر) تصميم مي‌گيرد كه بچه را كه به آسايشگاه تحويل داده‌اند به خانه آورده و از او نگهداري كند و …
در بخشي از اين داستان مي‌خوانيم:
"حالا دوره‌اي شروع شده بود كه ديويد و هريت هر شب بيدار مي‌ماندند و درباره اينكه بايد چه كار بكنند صحبت مي‌كردند. عشق‌بازي را از سر گرفته بوند ولي اين كارشان مانند گذشته نبود. هريت مي‌گفت: "احتمالاً قبل از اينكه روش‌هاي جلوگيري به وجود آمده باشد زن‌ها چنين احساسي را داشتند: وحشت‌زدگي، آنها منتظر قاعدگي مي‌شدند و زماني كه قاعده مي‌شدند، اين برايشان به اين معني بود كه مجازاتشان يك ماه ديگر به تعويق مي‌افتاد. اما لااقل اين هراس را نداشتند كه ديوي را به دنيا بياورند.""
در جايي كه بن را تحويل مركز نگهداري از بچه‌ها مي‌دهند مي‌خوانيم:
"چمدان‌ها و بسته‌ها را داخل ماشين‌ گذاشت. چهره‌ي ديويد به حدي خشك و بي‌روح بود كه حتي هريت هم احساس مي‌كرد او را نمي‌شناسد. ديويد بن را از جايي كه روي زمين در اتاق پذيرايي نشسته بود، بغل كرد و به داخل ماشين برد. بعد با همان چهره‌ي سخت و بي‌روح، سريع نزد هريت بازگشت. دستش را دور كمر هريت انداخت و او را برگرداند تا به ماشين كه ديگر راه افتاده بود، نگاه نكند (هريت صداي فريادها و جيغ‌هايي را ه از داخل ماشين مي‌آمد، مي‌شنيد). بعد هريت را به سمت مبل برد و در حالي كه محكم او را بغل كرده بود، براي چندمين بار تكرار كرد: "هريت ما مجبوريم اين كار را بكنيم. مجبوريم." هريت كه از اين مساله دچار شك شده بود، گريه مي‌كرد و تنها تسلايش اين بود كه ديويد با بزرگواري مسووليت همه‌ي اين كارها را به گردن گرفته بود."
راستش را بخواهيد اگر من هم به جاي هريت بودم با وجود تمام سختي‌هاي نگهداري از بن، حتماً همين كار را مي‌كردم حتي زماني كه مي‌دانم آخرش داستان به كجا مي‌رسد!!!
امروز احساس خوبي داشتم از اينكه به دوران اوج خود در كتاب‌خواني بازگشتم، دوراني كه از صبح تا شب كتاب مي‌خواندم. چند وقتي بود كه از اين وضعيت فاصله گرفته بودم و اميدوارم باز هم به بتوانم اين چنين روزهايي را تكرار كنم.