۰۵ دی ۱۳۸۷

هارولد پينتر

امروز هارولد پينتر مرد.
ترجمه يكي از نمايشنامه‌هايش به نام اتاق را مي‌توانيد در اينجا بخوانيد.
هارولد پینتر که همواره با عنوان یکی از تأثیر گذارترین نمایشنامه نویسان بریتانیایی نسل خود و صدای رسا و دیر پای اعتراضات سیاسی مورد تمجید بوده، پس از یک مبارزه طولانی با بیماری سرطان کبد درگذشت. او در هنگام مرگ 78 سال داشت.
پینتر که انتشار آثار شاخصش در زمینه تئاتر جایزه نوبل ادبیات را در سال 2005 برای او به ارمغان آورد، بنا به گفته "آنتونیا فریزر" (همسر دومش) چهارشنبه 24 دسامبر از دنیا رفت.
آکادمی سوئد وقتی هارولد پینتر را به عنوان برنده نوبل ادبیات سال 2005 معرفی کرد، گفت: "پینتر تئاتر را به عناصر بنیادینش بازگرداند؛ فضایی بسته و محدود و دیالوگ های غیر قابل پیش بینی که آدم ها باید به هم رحم کنند و تظاهر نابود می شود. با اندکی پیرنگ، درام از میانه جنگ قدرت و گفتگو های قایم باشک گونه، سر بر می آورد."
پینتر با بردن جایزه نوبل صاحب یک تریبون جهانی شد و از طریق آن تا آنجا که می توانست با شور و شوق "جورج دبلییو. بوش" رئیس جمهور آمریکا و تونی بیلر نخست وزیر وقت انگلیس را به باد انتقاد گرفت.
پینتر در سخنرانی جایزه نوبلش که آن را به دلیل بیماری بر روی نوار ضبط کرده بود و نتوانسته بود آن را به طور حضوری در استکهلم ایراد کند، گفت: "حمله آمریکا به عراق یک راهزنی و سرقت مسلحانه است؛ یک تروریسم دولتی بی شرمانه که در آن به جز بی حرمتی مطلق به قوانین بین المللی چیز دیگری مشاهده نمی شود." پینتر در این سخنرانی ضبط شده با صدایی رنجور و زمخت پرسید: "چند تا آدم را باید بکشید تا صلاحیت این را پیدا کنید که عنوان قاتل دسته جمعی و جنایتکار جنگی را به شما بدهند؟ یکصد هزار نفر کافی است؟"

۲۳ آذر ۱۳۸۷

نسل سوخته

توكا نيستاني مطلب جالبي در مورد نسل سوخته نوشته است كه اينجا مي‌توانيد بخوانيد.
خود من بارها درگير اين مسئله بوده‌ و بارها نيز خودم شروع‌كننده اين صحبت‌ها بوده‌ام. اما به هر صورت هر نسلي خوشبختي و بدبختي‌هاي خاص خود را دارد و نمي‌توان گفت كدام نسل خوشبخت است و كدام بدبخت!!

۲۲ آذر ۱۳۸۷

فرزند پنجم - دوريس ليسنگ

امروز كتاب فرزند پنجم اثر خانم دوريس لسينگ برنده نوبل ادبيات سال 2007 را خواندم، اين خانم انگليسي متولد سال 1919 كرمانشاه است و تا 6 سالگي در اين مملكت گل و بلبل‌مان زندگي مي‌كرده و بعد از آن به همراه خانواده خود به زيمباوه كنوني مي‌رود و الان هم در سن 89 سالگي در لندن زندگي مي‌كند. البته در گفتگويي كه با هرالدتربيون داشته از اين مملكتي كه در آن به دنيا آمده ابراز انزجار كرده است كه گفتگويش را مي‌توانيد در اينجا بخوانيد.

رمان داستان دوست‌داشتني در ژانر وحشت از يك خانواده انگليسي علاقه‌مند به داشتن بچه‌هاي زياد است و چهار بچه اول آنها طبيعي‌اند و فرزند پنجم (بن) داراي مشكلات جسمي و فكري است. نحوه برخورد آدم‌ها با اين بچه (بن)، عكس‌العمل‌ها و تلاش‌ها نافرجام و گاهاً پيروزمندانه در تربيب اين بچه، باعث مي‌شود كه حتماً اين داستان را تا انتها دنبال كنيم.
داستان از نحوه آشنايي ديويد و هريت در يك ميهاني شروع مي‌شود و تا نيمه‌هاي كتاب نحوه شروع زندگي مشترك و به دنيا آمدن چهار بچه‌شان را شامل مي‌شود و در نيمه دوم داستان با دنيا آمدن فرزند پنجم (بن)، داستان شكل ديگري به خود مي‌گيرد. نحوه برخورد اطرافيان، بچه‌ها، ديويد و هريت با اين بچه جالب است، پدر و مادر در جايي تصميم مي‌گيرند كه بچه را به يك آسايشگاه بسپارند و همه راضي مي‌شوند و خوشحال از اين داستان، اما باز هم هريت (مادر) تصميم مي‌گيرد كه بچه را كه به آسايشگاه تحويل داده‌اند به خانه آورده و از او نگهداري كند و …
در بخشي از اين داستان مي‌خوانيم:
"حالا دوره‌اي شروع شده بود كه ديويد و هريت هر شب بيدار مي‌ماندند و درباره اينكه بايد چه كار بكنند صحبت مي‌كردند. عشق‌بازي را از سر گرفته بوند ولي اين كارشان مانند گذشته نبود. هريت مي‌گفت: "احتمالاً قبل از اينكه روش‌هاي جلوگيري به وجود آمده باشد زن‌ها چنين احساسي را داشتند: وحشت‌زدگي، آنها منتظر قاعدگي مي‌شدند و زماني كه قاعده مي‌شدند، اين برايشان به اين معني بود كه مجازاتشان يك ماه ديگر به تعويق مي‌افتاد. اما لااقل اين هراس را نداشتند كه ديوي را به دنيا بياورند.""
در جايي كه بن را تحويل مركز نگهداري از بچه‌ها مي‌دهند مي‌خوانيم:
"چمدان‌ها و بسته‌ها را داخل ماشين‌ گذاشت. چهره‌ي ديويد به حدي خشك و بي‌روح بود كه حتي هريت هم احساس مي‌كرد او را نمي‌شناسد. ديويد بن را از جايي كه روي زمين در اتاق پذيرايي نشسته بود، بغل كرد و به داخل ماشين برد. بعد با همان چهره‌ي سخت و بي‌روح، سريع نزد هريت بازگشت. دستش را دور كمر هريت انداخت و او را برگرداند تا به ماشين كه ديگر راه افتاده بود، نگاه نكند (هريت صداي فريادها و جيغ‌هايي را ه از داخل ماشين مي‌آمد، مي‌شنيد). بعد هريت را به سمت مبل برد و در حالي كه محكم او را بغل كرده بود، براي چندمين بار تكرار كرد: "هريت ما مجبوريم اين كار را بكنيم. مجبوريم." هريت كه از اين مساله دچار شك شده بود، گريه مي‌كرد و تنها تسلايش اين بود كه ديويد با بزرگواري مسووليت همه‌ي اين كارها را به گردن گرفته بود."
راستش را بخواهيد اگر من هم به جاي هريت بودم با وجود تمام سختي‌هاي نگهداري از بن، حتماً همين كار را مي‌كردم حتي زماني كه مي‌دانم آخرش داستان به كجا مي‌رسد!!!
امروز احساس خوبي داشتم از اينكه به دوران اوج خود در كتاب‌خواني بازگشتم، دوراني كه از صبح تا شب كتاب مي‌خواندم. چند وقتي بود كه از اين وضعيت فاصله گرفته بودم و اميدوارم باز هم به بتوانم اين چنين روزهايي را تكرار كنم.

۲۰ آذر ۱۳۸۷

بيدل دهلوي

امشب ياد اين بيت از بيدل دهلوي افتادم:
بر همزدن سلسله ریش محال است
عمریست که هم صحبت خرس و بز و میشیم

۱۸ آذر ۱۳۸۷

لوازم آرايش

خوب، يك خسته‌ نباشيد به خانم‌هاي ايراني بدهكاريم كه توانستند يك مقام خوب براي كشورمان به ارمغان بياورند:
فكر مي‌كردم و البته الان هم بر اين عقيده هستم كه ميزان مصرف لوازم آرايشي خيلي بيشتراز مبلغ يك‌ ميليارد توماني است كه در اين خبر آمده است آدم‌هاي اطرافمان را كه مي بينم اعتقادم به كم بودن مبلغ عنوان شده زياد مي‌شود.