۲۵ شهریور ۱۳۸۷

اعتياد

مردك چشمانش به زور باز بود . چهره‌اش سالها اعتياد به افيون را داد مي زد. دست جوانكي را گرفته بود و مي‌كشيد و زير لب چيزهايي مي گفت .كسي راهشان را گرفت و گفت : هووووووي ، با اين جوان چكار داري و كجا مي بريش ؟! مردك سرش را بالا كرد و گفت: اين احمق جديداٌ با رفقاي بدي مي گرده، تو جيبش سيگار پيدا كردم.
به تو چه ؟!
مگه تو چيكاره اين پسر هستي ؟ مرتيكه معتاد يه نگاهي به خودت کن، دستش رو ول كن.
مردك باز هم سرش را به زحمت بالا آورد و گفت : اي كاش پدرش نبودم !