۲۰ اسفند ۱۳۸۶


من از آن روز كه در بند توام آزادم.

۱۱ اسفند ۱۳۸۶

از ناصر غياثي
سال اول دبیرستان بودم. معمولا بعد از زنگ خونه، که حدودا ساعت یک ربع به سه بعد‌ازظهر می‌خورد؛ تعداد خیلی زیادی از دخترای دبیرستان به سمت جنوب خیابون وصال، راه می‌افتادند. به سمت کانون زبان ایران که بعد از سینما عصر جدید و اغذیه‌ی چشمک، قرار داشت. من هم یکی از اون دخترا بودم. خیلی از هم شاگردی‌های دبیرستان، هم‌کلاس‌های کانون هم بودند. اما خب، دخترهای دیگه هم از سایر نقاط شهر می‌اومدند. یک روز قبل از کلاس ترم یک، یکی از این دخترایی که نمی‌شناختمش و از هم‌کلاسی‌های دبیرستان نبود، یه عکس دستش بود و به همه نشون می‌داد. عکس یه آقای جوون با تی‌شرت آبی، به من هم نشون داد، شبیه اون دختر نبود، پس برادرش نبود. پرسیدم:این کیه؟ جواب داد:این؟ این جیگر منه. باورتون نمی‌شه برق سه فاز از سرم پرید. گیج شدم. تا به حال چنین اصطلاحی نشنیده بودم. هیچ کدوم از هم شاگردیهام تا به حال از جیگرشون، صحبت نکرده بودند‌. اصلا تا به حال با دوست داشتن جنس مخالف توی دنیای واقعی، برخورد نکرده بودم. دوست پسر شنیده بودم اما نمی‌دونستم که آیا دوست پسر همون جیگره یا نه فرق داره. سرم توی کتاب و درس و کتاب داستان و اینجور چیزا بود. هیچ وقت توی چشمای کسی که یک نفر دیگه‌ای رو دوست داره، نگاه نکرده بودم. اصلا نمی‌دونستم می‌شه به یک نفرگفت، جیگر؟ زندگیم کاملا از جیگر خالی بود. تموم اون روز به این جمله فکر کردم. این جیگر منه. من جیگر نداشتم. من خیلی دلم می‌خواست که جیگر داشته باشم. یک آن احساس کردم که خیلی کمبود جیگر دارم. جدی می‌گم، خیلی غصه خوردم. چه فایده داشت زبان یاد گرفتن و درس خوندن، وقتی جیگری نداری که بگی :این جیگر منه. تصمیم گرفتم جیگری برای خودم پیدا کنم. اما چه جوری؟ اول از یکی پرسیدم واقعا اون عکس ِکی بود؟ گفت :مالدینی، نمی‌شناسی؟ کاپیتان تیم ملی ایتالیا. خب پس احتمال پیدا کردن جیگر در بین فوتبالیستا بود. اول تصمیم گرفتم که مالدینی جیگرم بشه، اما جیگر به نظر می‌رسید نمی‌تونه بطور مشترک استفاده بشه. پس تصمیم گرفتم فوتبال تماشا کنم. اما خب، خیلی خسته کننده بود. تصمیم گرفتم، عکس فوتبالیست‌ها رو بخرم. این هم ممکن نبود. من هیچ وقت از اینجور چیزا نخریده بودم و حالا چیکار باید می‌کردم؟ چند روز بعد، شیما یکی از دوستام که پدرش با فوتبالیست‌ها یا فوتبال دوست‌ها، دوستی داشت، یکسری عکس از فوتبالیست‌ها آورد مدرسه. از شیما پرسیدم :اینها کی هستن؟ گفت:اینها تیم ملی ِن دیگه، این عابدزاده است. به عکس نگاه کردم، یه مرد با دستکش‌های سفید و قد بلند و لبخند بامزه. به شدت احساس کردم که این عابدزادهه، قابلیت جیگر شدن روداره. به شیما گفتم:این رو می‌دی به داداشم بدم؟ خیلی فوتبال دوست داره. راحت قبول کرد. حالا عکس رو داشتم. رفتم خونه و کلی به عکس نگاه کردم. درسامو می‌خوندم و هی وسطش یه نگاهی هم به این جیگر بالقوه مینداختم. چند باری هم عکس رو بلند می‌کردم و به خودم جلوی آینه می‌گفتم:این جیگر منه اما نمی‌شد. یه جای کار می‌لنگید. اصلا وقتی می‌گفتم جیگر، از خودم خجالت می‌کشیدم. انگار واقعی نبود. جیگرش یه چیزی کم داشت. خیلی سعی کردم، اما نشد که بشه. نشد که این عابدزاده، جیگر من بشه. یادم می‌آد تا مدتها به فوتبالیست‌ها بهصورت انسانهایی با قابلیت نهفتهِ جیگر شدن نگاه می‌کردم. واقعا فکر می‌کردم این کار خطیر فقط و فقط از دست و عکس فوتبالیست‌ها برمیاد. اما برای من نشد. بعدها فهمیدم که شرط لازم برای جیگر شدن، فوتبالیست بودن نیست. فهمیدم که کسانی خارج از چمن فوتبال هم، قابلیت رسیدن به این مقام رو دارند. یک مدت هم توی راه مدرسه، هر پسری رو که از کنارم رد می‌شد، مخصوصا اگر متلکی می‌گفت، سعی می‌کردم یواشکی نگاش کنم و ببینم می‌شه عکسشونشون داد و گفت:این جیگرِمنه؟اما خب، نمی‌شد. به شدت جیگرهای بالقوه کم بودند. یا اگر بودند، اطراف من نبودند. یا فقط توی عکسا بودند. اون سال تا ثلث بعد، در جستجوی جیگر گذشت. امتحانات ثلث که شروع شد، جستجو برای همیشه متوقف شد. درس و امتحانات منواز این سرگشتگی نجات داد. سال‌ها گذشت. من هم جیگرهایی برای خودم پیدا کردم. نه، پیدا نکردم، خودشون اومدن، اتفاق افتاد. فهمیدم نمی‌شه دنبال جیگر گشت، خودش می‌آد. اما هیچ وقت اون جمله و اون اثر عجیب ِ شوک‌آورش، یادم نمی‌ره:«این؟ این جیگر منه».