۰۳ بهمن ۱۳۸۶

مردي كه سازش حرف مي‌زد
مي گفت: «هيچ کس بهتر از خود ما زبان مان را نمي فهمد و نمي داند.»
مي گفت: «من با سازم حرف مي زنم. با زبان ترکي.»
مي گفت: «سازم به من مي گويد کي کوک است و کي نه.»
مي گفت: «ما باهم حرف مي زنيم.من غم هايم را برايش مي گويم و او هم برايم از غصه هايش مي گويد.»
به خاطر همين ها بود شايد که وقتي سازش کوک بود، سقف سالن هاي اجراي موسيقي به سختي فضا را تحمل مي کردند و فرو نمي ريختند، به خاطر همين ها بود که وقتي در سرماي شب هاي پاييزي کرمان در لابي هتل گواشير آستين هايش را بالا زد و سازش را دست گرفت صداي سازش در و ديوار را همه سحر کرد چه برسد به آدم هايي که عين مجسمه فقط ايستاده بودند و نگاه مي کردند و ااشک مي ريختند.غوغا مي کرد سازش اگر کوک بود و اگر با صداي صاحبش همراه مي شد، خودش بهتر از هر کس ديگر مي دانست اين را، همان وقتي که براي اولين بار آمده بود تهران تا برنامه اجرا کند. پيش از بالا رفتن پرده هاي سالن ، زخمه به سازش که زده بود، جواب «نه» گرفته بود از سازش ؛ «به مسوول برنامه گفتم ، نمي شود من امشب اينجا ساز نزنم. گفت: نه نمي شود، بايد ساز بزني. گفتم آخر سازم مي گويد کوک نيست ، مي گويد همراهي ام نمي کند. گفت: نه نمي شود. روي صحنه رفتم ، ساز زدم ، اما باز همراهي ام نکرد.»خودش مي گفت ، همان سال در مراسم اختتاميه همان جشنواره ، سازش را که پشت سن دستش مي گيرد؛ «سازم گفت ، امشب سقف اين سالن را خراب مي کنم ، به مسوول برنامه گفتم ، امشب گوش کن و ببين من چه کار مي کنم با اين ساز.»حاج قربان روي سن رفت. نواخت ، نواخت ، نواخت ، صداي سازش تالار وحدت را سحر کرده بود انگار، او همچنان مي نواخت ، تا اين که غصه هاي خودش و سازش پايان گرفت و انگار براي هم حسابي درددل کردند، ساز را که بوسيد و بلند شد، اولين نفر شجريان بود که به سمتش رفت و بوسيدش. سال هاي سال پيش (خودش مي گفت) در انگليس که برنامه اجرا کرده بود، آخر برنامه چند خانم سراغش آمده بودند. «آنها آمدند، گفتند؛ نمي دانيم چرا از وقتي شروع به ساز زدن کردي ، همين طور اشک هايمان سرازير شد. در جوابشان گفتم ، خودم هم نمي دانم بعضي وقتي ها چرا اين ساز اين قدر غوغا مي کند.»صداي سازش را و آوازش را بايد از نزديک مي شنيدي ، بايد خودش را مي ديدي موقع نواختن تا بفهمي بخشي شدن کم اعتباري نيست. تا بفهمي بخشي بودن يعني يک فرهنگ ، يعني همان چيزي که روزنامه هاي فرانسه در زمان حضور حاج قربان در جشنواره آوينيون نوشتند: «گنج راستين موسيقي ايران.»حاج قربان روستايي بود، کشاورزي مي کرد و با ساز بزرگ شده بود، نه ادا و اطوارهاي نوازنده هاي شهري را داشت و نه روي صحنه که مي آمد هزار و يک دليل مي آورد. خودش مي گفت ، روي صحنه که مي روم تازه مي فهمم بايد چه چيزي را بنوازم.و اين بدهه نوازي ذات هنر مشرق زمين است.اين بداهه نوازي همان گوهر گمشده اي است که نوازنده هاي شهري ، گاهي فقط ادايش را درمي آورند.اما حاج قربان که اهل ادا درآوردن نبود. او با سازش زندگي مي کرد. زماني به خاطر فتواي شيخ يک روستا هفده سال ساز را کنار گذاشته بود، مي گفت: دو سال تمام مريض بودم ، حتي چند هفته توي بستر افتادم ، اما بعد از هفده سال مردم روستا سراغ شيخ روستاي خودشان مي روند که تازه به علي آباد آمده بوده و به او مي گويند ما يک بخشي داريم چنين و چنان ، اما هفده سال است که دست به ساز نزده است. شيخ سراغ حاج قربان مي رود و مي گويد؛ سازت را بزن ، هيچ ايرادي ندارد.از همان سال تا روز يکشنبه که عقربه هاي ساعت عمرش روي لحظه مرگ ايستاد، سازش را ول نکرد و بدون سازش زندگي نکرد. او حاج قربان سليماني بود، مردي که با سازش حرف مي زد.