۱۱ بهمن ۱۳۸۶

چند روز پيش با احسان نازنين و رفيق دوران خدمت 01 و شيراز كه چند هفته‌اي است از آلمان برگشته در خصوص بكارت صحبت مي‌كرديم و نقشي كه اين عنصر در ازدواج‌هاي ايراني‌ها و آلماني‌ها بازي مي‌كند، احسان مي‌گفت در جوامع شهري آلمان ديگر بكارت به هيچ عنوان مهم نيست اما هنوز هم در برخي از روستاهاي آلمان بكارت يك امتياز براي ازدواج حساب مي‌شود. مجله زيگزاگ هم مطلبي در اين خصوص نوشته كه خواندني است. آخرين جمله گزارش اين گونه تمام مي‌شود: «مردها دوست دخترهایشان را می برند که این عمل (بكارت) را انجام دهد. اما باز هم از همسر آینده‌شان توقع دارند که باکره باشد. یک لحظه هم حتی فکر نمی کنند که ممکن است او هم دروغ بگوید. شاید هم ترجیح می دهند دروغ بشنوند و از شنیدنش هم لذت می برند.»
چرا اين قدر در خصوص احسان و زمان‌هايي كه با هم دوست بوديم توضيح دادم چون: چند روز پيش دوست وكيل دوران سربازي پادگان 04 بيرجند ما، حميد لاتفنگي كه الان در كاونتري انگليس زندگي مي‌كند در مورد يكي از پست‌هاي قبلي كه در آن نوشته بودم با رسول نورمحمدزاده دوست باستان‌شناس خدمت سربازي داشتيم صحبت مي‌كرديم و ... كه حميد گفت آخه .... تو كه دوست خدمت باستان‌شناس نداشتي و ... ما هم توضيحات كامل را داديم. حالا احسان را به صورت كامل شرح داديم تا ديگر دشنامي نشنويم.

۰۹ بهمن ۱۳۸۶

داشتم جدول روزهاي جشن و شادي را در ايران باستان مي‌ديدم حداقل يك ماه جشن و شادي. آنقدر بدبختي و مصيبت و عزاداري در اين مملكت ديده‌ايم كه برايمان باور كردني نيست كه در يك سال مي‌توان يك ماه جشن و شادي داشت. البته در اين مملكت فقط مسلمانان نيستند كه چنين احساسي دارند چرا كه زرتشتيان كنوني ايران نيز حال و روزشان خيلي بهتر از مسلمانان نيست.

۰۸ بهمن ۱۳۸۶

داستان جالبي است كه مي‌تواند روحيات زنان را تا حدودي نشان دهد:
ساعد مراغه اي از نخست وزيران عهد پهلوي نقل کرده است:
زماني که نايب کنسول شدم با خوشحالي پيش زنم آمدم و اين خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم.
اما وي با بي اعتنايي تمام سري جنباند و گفت:" خاک بر سرت کنم؛ فلاني کنسول است؛ تو نايب کنسولي؟!"
گذشت و چندي بعد کنسول شديم و رفتيم پيش خانم؛ آن هم با قيافه ايي حق به جانب. باز خانم ما را تحويل نگرفت و گفت:" خاک بر سرت کنم؛ فلاني معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولي؟!"
شديم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت:" خاک بر سرت؛ فلاني وزير امور خارجه است و تو...؟!"
شديم وزير امور خارجه گفت: "فلاني نخست وزير است ...خاک بر سرت کنم!"
القصه آنکه شديم نخست وزير و اين بار با گامهاي مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابي يکه بخورد و به عذر خواهي بيفتد. تا اين خبر را دادم به من نگاهي کرد؛ سري جنباند و آهي کشيد و گفت:" خاک بر سر ملتي که تو نخست وزيرش باشي !"

۰۴ بهمن ۱۳۸۶

يكي از راه‌هايي كه براي قانوني نشان دادن رد صلاحيت‌ها در انتخابات وجود دارد اين است كه آدم‌هايي با سطح كلاس پايين را در تلويزيون نشان دهند و به مردم اين گونه القا كنند كه اگر وزارت كشور و شواري نگهبان نباشند چه آدم‌هايي مسووليت مردم را بر عهده خواهند گرفت البته اين بار وزارت كشور خيال شوراي نگهبان را راحت‌تر كرده و خود اين كار را در سطح گسترده‌اي انجام داده است.

بالاخره سريال جديد انتخاب مديرعامل جديد سايپا به پايان رسيد و مهرداد بذرپاش مدير عامل سايپا شد. گفتگوي روزنامه شريف با مهرداد بذرپاش خواندني است.
يك زماني مي‌گفتند گيرم پدر تو بود فاضل، از بهر پدر تو را چه حاصل. اما اين روزها ...
فكر مي‌كنيد محرابيان وزير صنايع توي اين عكس به بذرپاش چي‌ مي‌گه؟
من فكر كنم مي‌گه: بردار مهرداد، جان مادرت فكر مي‌كردي هنوز به سي سالگي نرسيده مديرعامل سايپا شده باشي؟ اونهم در جوابش مي‌گه خدايي تو كجا و وزارت صنايع و معادن كجا؟ شايد هم براي قلعه‌باني نقشه مي‌كشند؟

۰۳ بهمن ۱۳۸۶

تكذيب آنفولانزاي مرغي در ايران از نيك آهنگ كوثر



مردي كه سازش حرف مي‌زد
مي گفت: «هيچ کس بهتر از خود ما زبان مان را نمي فهمد و نمي داند.»
مي گفت: «من با سازم حرف مي زنم. با زبان ترکي.»
مي گفت: «سازم به من مي گويد کي کوک است و کي نه.»
مي گفت: «ما باهم حرف مي زنيم.من غم هايم را برايش مي گويم و او هم برايم از غصه هايش مي گويد.»
به خاطر همين ها بود شايد که وقتي سازش کوک بود، سقف سالن هاي اجراي موسيقي به سختي فضا را تحمل مي کردند و فرو نمي ريختند، به خاطر همين ها بود که وقتي در سرماي شب هاي پاييزي کرمان در لابي هتل گواشير آستين هايش را بالا زد و سازش را دست گرفت صداي سازش در و ديوار را همه سحر کرد چه برسد به آدم هايي که عين مجسمه فقط ايستاده بودند و نگاه مي کردند و ااشک مي ريختند.غوغا مي کرد سازش اگر کوک بود و اگر با صداي صاحبش همراه مي شد، خودش بهتر از هر کس ديگر مي دانست اين را، همان وقتي که براي اولين بار آمده بود تهران تا برنامه اجرا کند. پيش از بالا رفتن پرده هاي سالن ، زخمه به سازش که زده بود، جواب «نه» گرفته بود از سازش ؛ «به مسوول برنامه گفتم ، نمي شود من امشب اينجا ساز نزنم. گفت: نه نمي شود، بايد ساز بزني. گفتم آخر سازم مي گويد کوک نيست ، مي گويد همراهي ام نمي کند. گفت: نه نمي شود. روي صحنه رفتم ، ساز زدم ، اما باز همراهي ام نکرد.»خودش مي گفت ، همان سال در مراسم اختتاميه همان جشنواره ، سازش را که پشت سن دستش مي گيرد؛ «سازم گفت ، امشب سقف اين سالن را خراب مي کنم ، به مسوول برنامه گفتم ، امشب گوش کن و ببين من چه کار مي کنم با اين ساز.»حاج قربان روي سن رفت. نواخت ، نواخت ، نواخت ، صداي سازش تالار وحدت را سحر کرده بود انگار، او همچنان مي نواخت ، تا اين که غصه هاي خودش و سازش پايان گرفت و انگار براي هم حسابي درددل کردند، ساز را که بوسيد و بلند شد، اولين نفر شجريان بود که به سمتش رفت و بوسيدش. سال هاي سال پيش (خودش مي گفت) در انگليس که برنامه اجرا کرده بود، آخر برنامه چند خانم سراغش آمده بودند. «آنها آمدند، گفتند؛ نمي دانيم چرا از وقتي شروع به ساز زدن کردي ، همين طور اشک هايمان سرازير شد. در جوابشان گفتم ، خودم هم نمي دانم بعضي وقتي ها چرا اين ساز اين قدر غوغا مي کند.»صداي سازش را و آوازش را بايد از نزديک مي شنيدي ، بايد خودش را مي ديدي موقع نواختن تا بفهمي بخشي شدن کم اعتباري نيست. تا بفهمي بخشي بودن يعني يک فرهنگ ، يعني همان چيزي که روزنامه هاي فرانسه در زمان حضور حاج قربان در جشنواره آوينيون نوشتند: «گنج راستين موسيقي ايران.»حاج قربان روستايي بود، کشاورزي مي کرد و با ساز بزرگ شده بود، نه ادا و اطوارهاي نوازنده هاي شهري را داشت و نه روي صحنه که مي آمد هزار و يک دليل مي آورد. خودش مي گفت ، روي صحنه که مي روم تازه مي فهمم بايد چه چيزي را بنوازم.و اين بدهه نوازي ذات هنر مشرق زمين است.اين بداهه نوازي همان گوهر گمشده اي است که نوازنده هاي شهري ، گاهي فقط ادايش را درمي آورند.اما حاج قربان که اهل ادا درآوردن نبود. او با سازش زندگي مي کرد. زماني به خاطر فتواي شيخ يک روستا هفده سال ساز را کنار گذاشته بود، مي گفت: دو سال تمام مريض بودم ، حتي چند هفته توي بستر افتادم ، اما بعد از هفده سال مردم روستا سراغ شيخ روستاي خودشان مي روند که تازه به علي آباد آمده بوده و به او مي گويند ما يک بخشي داريم چنين و چنان ، اما هفده سال است که دست به ساز نزده است. شيخ سراغ حاج قربان مي رود و مي گويد؛ سازت را بزن ، هيچ ايرادي ندارد.از همان سال تا روز يکشنبه که عقربه هاي ساعت عمرش روي لحظه مرگ ايستاد، سازش را ول نکرد و بدون سازش زندگي نکرد. او حاج قربان سليماني بود، مردي که با سازش حرف مي زد.

رنج دشوار است
و رنج بی عشق دشوار
و عشق بی رنج ناممکن
و عشق دشوار است.

زاده شدن آسان است
تو، خودت می‌شوی
مرگ ساده است:
دیگر، خودت نیستی
جور دیگری هم می‌تواند باشد
مثل جهان آینه‌اي
مرگ می‌تواندت که بزاید
و زندگی تا که هلاکت کند
-هر راه به کمال راه دیگر است-
و شاید این همان راه باشد:
با مرگ است که ظاهر می‌شوی
و زندگی است که آرام آرام محوت می‌کند.

۳۰ دی ۱۳۸۶

خدا را شكر كه تمام مشكلات مملكتمان حل شده است و فقط مانده است مشكل تفكيك كتب درسي در مدارس بر اساس جنسيت
اين آقاي علي احمدي سرپرست وزارت آموزش و پرورش كه دكتري مهندسي صنايع دارد و من از اين بابت بسيار شرمنده‌ام كه مهندسي صنايع خوانده‌ام براي خودش داستاني است. نمي‌دانم اين تبعيض جنسي چه زماني در ايران به اتمام خواهد رسيد. در علوم مهندسي الگوبرداري يكي از راه‌هاي كوتاه براي رسيدن به هدف است نمي‌دانم اينها از كجا دارند الگو مي‌گيرند؟ متاسفانه ما ايراني‌ها شده‌ايم كاسه داغتر از آش حتي داغ‌تر از عربستان سعودي و ...
دوست ايراني عربي دارم به نام عادل، چند روز قبل كه با هم صحبت مي‌كرديم مي‌گفت در عربستان سعودي هم همين اوضاع و احوال حاكم است و مدارس مانند ايران بر اساس جنسيت تفكيك شده است اما مدارس مختلط نيز وجود دارد كه اكثرا مربوط به امريكايي‌ها يا اروپايي‌ها است اما داشت شاخ در مي‌آورد از اينكه قرار است متون كتب درسي بر اساس جنسيت تدوين شود. او نيز مانند من از اينكه مهندسي صنايع خوانده بود شرمنده بود چون دكترايش را آقاي علي‌ احمدي سرپرست وزارت آموزش و پرورش در اختيار دارد مانند بسياري از دوستان مهندسي عمران كه به دلايلي نيز از همين نوع شرمندگي را به دوش مي‌كشند.

۱۱ دی ۱۳۸۶

ويديو كليپ جالب و تكان‌دهنده‌اي است در خصوص آموزش زبان فارسي در دانشگاه يو‌سي‌ال‌ا، پيشنهاد مي‌كنم حتماً ببينيد. يك نكته مهم وجود داره و آن هم اينكه دانشجوهايي كه توي اين ويديو كليپ مي‌بينيم اكثراً در خارج از ايران متولد شده‌اند يا در كودكي به همراه خانواده از ايران كوچ كرده‌اند و حالا دارند زبان فارسي خودشان را تقويت مي‌كنند. اولين سوال اينكه چرا بايد چنين كاري بكنند در صورتي كه شايد تا پايان عمرشان يكبار هم به ايران مسافرت نكنند. از همه مهمتر اينكه فكر مي‌كنيد اينها بتوانند از شعرها و رمان‌ها فارسي لذتي ببرند و دوست دارم بدانم در هنگام شنيدن نام شاعران و داستان‌ نويسان بزرگ ايراني چه تصويري در ذهنشان خلق مي‌شود